خاطرات روزندگی

خاطرات زندگی و کاری و شغلی یک زن

خاطرات روزندگی

خاطرات زندگی و کاری و شغلی یک زن

مشکلات


مادر پزشک متخصص پدر دکترای مهندسی با مسولیت سنگین دانشگاه و شرکت .دیگه وقتی نداره که به بچه برسه ، ازدواج دانشجویی نگهداری بچه  با پرستار بچه
میگفتن نمی دونم چرا بچه گاهی اوقات یه رفتارهای ناشناخته از خودش بروز میده  

از صبح که بیرونم تا شب میام از این بیمارستان به اون کلینیک و مطب
پدر بچه هم دوست داره آینده کودک  رو تامین کنه ، بچه یا گوشه اتاق بازی می کنه تنها یا تو مهد با دوستاش ارتباط برقرار نمی کنه 

به محض اینکه کمی هم میاد تو جمع یهو رفتارهای تنش دار نشون میده  

هر چی میگن چیه حرف نیم زنه 

گاهی اوقات هم تو مهمونی های فامیلی مشابه این رفتار می بینیم 

پرستار بچه آدم خوبیه اما تحصیلات روانکاوی که نداره یه دختر زحمتکش جوان 

اما الان مدتیه می بینم فرزندم رفتارهای ما رو دوس نداره و شدیدا تحت تاثیر پرستار هست 

حتی بعضی اوقات کلماتی که مناسب سنش نیست  

اما دیگه پرستار مورد اعتماد پیدا کردن هم سخته  

پدر بچه هم همراهی نمی کنه همیشه فکر کار و در امد به گفته خودش برای آیندس  

همه سعی من اینه که وقتی بر می گردم با اینکه خسته ام باهاش بازی کنم  

رابطه همسرم با من با احترام اما خستگی دوطرف بر خونه سایه میندازه 

ترسم اینه که بچه با تربیت پرستارش بزرگ شه  !! 

سردی رابطمون روی کودک تاثیر بذاره نقاشی هاش و که نشونم دادن بچه همیشه دوست داره بین پدر  مادر وایسه و دستشون بگیره مثله عدد 878 فارسی 
سالیان سال که از ازدواجون گذشته اما بعد یه مدت حس کردیم بچه شاید برای این زندگی لازمه  

می ترسم استباه کرده باشم چون تو این چند سال بعد اومدن فرزندم رابطه م با همسرم بهتر نشده که هیچ دیگه مثل خواهر برادر شدیم  

گهگاه هم به من طعنه می زنه و می گه تو محل کارت خیلی راحتی !! 

مثلا اسم همکارمو میاره می گه اون بیشتر رازهای خصوصی زندگیم رو می دونه تا من  

خوب من هم آدمم از صبح تا شب بالاخره هم صحبت و هم فکر و دوست چه ایرادی داره حالا مرد باشه یا زن  

قزاز نیست که همه بد باشن اما گاهی اوقات من هم نگران می شم ماموریت های چند روزه محل کار ، شاید خجالت اور باشه این فکر ها اما می بینم که گاهگاهی خیلی ساده می گذره از مسائل و تو محیط کار هم می شنوم که آدم راحت و شادیه اما  اصلا فکر نمی کردم کار زندگیم به جایی برسه که با کلی امید و ارزو برای داستن یک زندگی  

حالا همرازی و همراهی من با همکارم باشه  و شادی های همسرم در محیط بیرون خونه 

از اینکه شکایتی نمی کنه من رو نگرانتر می کنه خوب من دوست دارم حداقل اون ساعتهایی که بر می گردم و می دونم این همه کار برای این زندگی و بهتر شدن زندگیمون هست با من اون چند ساعت رو بگذرونه نه با نت یا اس ام اس  

این اون زندگی بود که من می خواستم گهگاه در طول ماه روزهایی تنها هستم بچه هم که می خوابه پرستار هم که استراحت می کنه واقعا نیاز دارم  به اینکه فکر کنم  اون تو ساعتهایی که نیست چی می کنه شاید زشت باشه بگم که همکارش اکثرا خانم هستن گاهی اوقات یه حس هایی می کنم  اما میگم من هم با همکارام راحتم گاهی اوقات بیشتر از همسرم  برای شنیدن به حرفام وقت میذارن   

خیلی وقت ها می بینم که گوش میده اما فقط برای رفع تکلیف ... 

این زندگی من نبود... آیا این نگرانیم جدی هست که روزی پیش میاد که هر دو، دو تا همراز خواهیم داشت غیر شریک زندگیمون؟

دنیای جدید ایده های جدید

18 سالگی بخاطر یه ارتباط ناخواسته عروسی کرد، بعد از اون شک ها شروع شد
با من بودی با بقیه هم بودی؟ عزیز من تو که همه چیز رو دیدی !!!
باشه مگه فقط همونه؟!
نه با کسی نبودم تا این حد. 

از امروز حق نداره با ژاکلین بگردی از تینا و زهره هم خوشم نمیاد  

اینها که با تو هم آشنا بودن 

تازه با تینا هم خودت دوست بودی 

مهم نیست از امروز همینه 

چند وقت بعد تهوع و بچه اول  بعد 3 سال بچه دوم  و حالا بعد این همه سال 

جدایی 

ببین من که خر نیستم می دونم تو تا این ساعت کار نمی کنی!! 

خوب تو سردمزاجی من آدم با احساس می خوام  من سرد نیستم کارهای تو روحمو سرد کرد به خودت چندشم میشه به من دست می زنی
باشه !!1اصلا بیا یک کاری کنیم تو آزاد منم آزاد 

اه مگه میشه  

اروپاشم اینطوری نیست حساب کتاب داره 

من به اونجا کاری ندارم 

من از فردا دوست خودمو دارم   


 واکنشی نشون ندادی ؟ 

چی کنم از سر کاز منو اورد خونه

بعد مخفیانه خونه مجردی بعد کم کم روش وا شد 

تو چی کردی  

چی کنم  

نه پدر گردن کلفتی داشتم که حامیم باشه مه مادر پولدار 


 اه فلانی تو اینجایی خوشحالم می بینمت 

تو چیکار می کنی از زندگی راضی هستی؟  

نه بابا شوهرم زندگی مستقل داره!!! 

میشه بهت زنگ بزنم شوهرم مشکلی نداره داشته باشه هم به جهنم !!1

 

بریم جدا شیم تو با همکلاسیت چت کردی  

اره مگه چیه 

زهر مار چیه بی... 

 

تو که اینهمه فسق فجور می کنی من حرفی زدم؟ 

خفه شو ...  

فردا جدا میشیم

 

جدایی.. 

این شهره است شهره تبسم زنمه هیچ مشکلی هم نداره !!!  

ما جداییم به خاطر بچه ها با همیم 

بچه ها این دوست مادرتونه !!!! 

 

 

 من میرم 2 روز دیگه میام 

بچه ها ماموریت کاری دارم

 

 زندگیتون چطوره  

از من سرویس زناشوی می خواد کثافت 

یعنی چی  

مگه دوست دختر نداره 

چرا اما اینم می خواد !!! 

اجازه میده تو هم زندگی مستقل داشته باشی 

 شعارش رو میده 

 

 

چندین مورد اینگونه  

تا کنون برخورد داشتم 

واقعیت داره 

 

 

بنیان خانواده ها  

سهم مشترک 

حس روحی و جسمی 

 سهم عزیزان کوچولو و میزان آسیب وارده به روح حساس آنها 

ندادن خرجی به شریک سابق 

تحقیر به عناوین مختلف 

در جلوی دوست دختر های رنگ و وارنگ که تحت نام دوست من  معرفی میشوند  

 ورود به هر مهمانی و گفتن اینکه ما جدا شدیم و خوش بودن با اعضای جدید مهمونی و نمایش این تجرد مدل جدید 

 

درخواست تمکین در برابر خواسته های این شخص 

 

 

چه می کنید 

دوستان گلم 

گاهی اوقات هر کیسی مدتها ذهنم را درگیر می کند و همفکری شما را نیازمندم 

گاهی اوقات در هیچ کتابی  

موردی مشابه یافت نمی شود 

 

تا پستی دیگر

 

 

روح حساس کودکی

عزیزان گاهی اوقات بعضی رفتار ها تا سالین اثر خودش رو را می گذارد
خانم تحصیل کرده ای وقتی داشت از مشکلاتش صحبت می کرد تعریف کرد  

6 ساله بودم با اقوام برای خوردن ساندویج به اغذیه فروشی رفته بودیم 

4 تا بچه بودند 3 تا بچه ی شخصی که بچه را برده بود به اغذیه فروشی و دختری که برایم درد دل می کرد 

گفت هیچوقت فراموش نمی کنم  

وقتی از بچه هایش پرسید چه می خورید گفتند ساندویچ دوبل برگر  مثلا 

و بدون اینکه از من بپرسد برایم ساندویچ معمولی و کوچک گرفت 

می گفت هنوز هم که هنوز هست از یادآوری آن بغض می کند فقط برای اینکه از او بپرسم چرا برای من نخرید 

--- 

بچه ها در هر سنینی می فهمند در کودکی چیزی را فراموش نمی کنند و این داستان در بزرگسالی در بعضی ها معضلاتی بوجود می اورد 

پس اگر به همراه کودک خود عزیزی از دوستان یا بستگان را به بیرون و تفریح می برید 

دقت کنید بچه ها بسیار حساس هستند و خیلی چیزها روی ضمیر پاک و حساسشان موثر است

من خودم حس اون خانم را در هنگام روایت درک و با او همدردی کردم که چرا آخه چرا نخرید
فراموششان نکنیم

‌‌دختری با سایه ی ترس

اول که داشت تعریف می کرد می لرزید 

با اینکه سالین سال از اتفاقی که برایش افتاده بود می گذشت 

دستش را گرفتم گفتم من مثل خواهر بزرگترت هستم  ، اصلا اگر از خواهرت خجالت می کشی فکر کن دوست صمیمی و همرازت هستم 

کم کم زبانش به سخن باز شد 

گفت بچه که بودم یکی از اعضای خانواده که بهش عمو می گفتم 

همیشه برایم عروسک و شوکولات می خرید 

یک روز مهمانشان بودیم که مامان بابا رفتند بیرون ، عمو و دخترش بودند و من دخترش همسن من بود تا اینکه من خوابم برد اون فامیل که مثلا عمو هم بهش می گفتم بغلم کرد برد به تختخواب که مثلا بخوایم 

خیلی کوچک بودم 12 سال و ناگهان دیدم دست عمو ...
می لرزید   کابوسی شده بود برای این دختر که الان 27 سال از سنش می گذشت 

حتی بارخها تصمیم داشت به خانواده بگوید اما می ترسید که این گفتن به متلاشی شدن خانواده بینجامد ، خواست بارها از زندگی دختر خانواده انتقام بگیرد نقشه هایش را که گفت این بار من لرزیدم 

دستش را گرفتم  باید آرامش می کردم کابوس دوران بچگیش یکی از علایو مرد ستیزی و مرد گریزیش بود و مانع ازدواج   

شما به جای این آسیب دیده بی گناه اگر بودبد چه می کردید ؟ به خانواده می گفتید؟
مثل او شک می شدید ، یا ...؟ 

 

بی گمان اطلاع به خانواده در این موارد حساس ان هم در خانواده ای که منطق حرفی نداشت با توجه به گفته های دختر هم لازم هم مشکل ساز می باشد 

آسیب این دختر یعد 14 سال هنوز در اون نمایان است...

روایت زندگی من

 در اول نامه ام به خانه شما باید بگویم تجربیات شما از کار و زندگی و نظرات شما برای من ، حکم همراهی نان را دارد در پیشبر کارم در بهبود مشکلات روانشناختی کودکان و جوانان و نسل جدید

در شهر گرمسیری بدنیا آمدم


اما خاطره ای از آن ندارم
بچه 4 یه خانواده 6 نفره
2 برادر و 3 خواهر با من در خانه ای بی تجمل ، اینها هم به روایت بزرگتر از خودم هست 

---- 

از ظاهر شکر خدا   

اما نمی دانم زندگی در تهران تا دبیرستان مشکل خاصی نبود تا اینکه پایان دبیرستان روزی در مینی بوسی برای رفتن به خانه اقوام مجبور شدم چند نسیر را با تاکسی بروم اما به محل ناآشنا که در طول مسیر بود گفتم مینی بوس امن تر است  ، آنجا طعم تلخ مرد را چشیدم مینی بوس ظاهرا مثل همیشه باید حرکت میکرد ، اما نگاه تلخ شاگرد راننده و راننده و ادا و اشاره بی کلامشان نگرانم می کرد 

هوا کم کم تاریک می شد 

ناگهان حس کردم مینی بوس لعنتی به راه افتاده در حالی که در این زمان هیچ مسافری به مقصذ نوشته شده از پلکان بالا نیامد دلهره ام بیشتر شد 

شاگرد راننده با خنده چندش اورش سمت من امد  

خوایت کنارم بنشیند 

با اعتراض ا راننده خئاستن حالا که نسافری نیست پیاده ام کند اما کمک راننده دست مرا گرفت که بنشینم میلرزیدم 

با مشت به شیشه کوبیدم انگار همه ادما مرده بودند فقط جیغ می کشیدم 

 برادرهام بقدری بی منطق بودن که اگر میشنیدند داستانم را بجای پیگری اول مرا می کشتند 

تنها تن کبودم بود انقدر مقاومت کرده بودم که نای نداشتم 

تنها چیزی که برایم ماند همان به اصطلاح عفافم بود

خدا نیروی عجیبی به من داده بود کیفم را برداشتم  مانتو ام را که دکمه هایش پاره شد ه بود روی هم کشیدم با هزار بدبختی به در مینی بوس که تقریبا استاده بود رساندم تا مدتی می دویدم

اما تا مدتها کابوس 

کابوس 

گاهی اوقات وسواس اینکه نکند در این تقلا خاک بر سر شده باشم 

من اینگونه با مردها اشنا شدم 

از همان روز تصمصم گرفتم روانکاو شوم  

بجای مردگریزی به علت ها برسم 

 

حالا جایگاهم خوب است 

مرد و زن فرقی برایم نمی کند 

از مهدکودک ها که سر می زنم 

تا دانشگاه محل های کار کارگاه ها 

سعی می کنم ارتباط خوبی داشته باشم 

و در این نوشته های روزانه ام هم از خودم می نویسم و از گذشته ام  و هم از کیس هایی که با انها برخورد می کنم  
تا شبی دیگر
بدرود