خاطرات روزندگی

خاطرات زندگی و کاری و شغلی یک زن

خاطرات روزندگی

خاطرات زندگی و کاری و شغلی یک زن

روایت زندگی من

 در اول نامه ام به خانه شما باید بگویم تجربیات شما از کار و زندگی و نظرات شما برای من ، حکم همراهی نان را دارد در پیشبر کارم در بهبود مشکلات روانشناختی کودکان و جوانان و نسل جدید

در شهر گرمسیری بدنیا آمدم


اما خاطره ای از آن ندارم
بچه 4 یه خانواده 6 نفره
2 برادر و 3 خواهر با من در خانه ای بی تجمل ، اینها هم به روایت بزرگتر از خودم هست 

---- 

از ظاهر شکر خدا   

اما نمی دانم زندگی در تهران تا دبیرستان مشکل خاصی نبود تا اینکه پایان دبیرستان روزی در مینی بوسی برای رفتن به خانه اقوام مجبور شدم چند نسیر را با تاکسی بروم اما به محل ناآشنا که در طول مسیر بود گفتم مینی بوس امن تر است  ، آنجا طعم تلخ مرد را چشیدم مینی بوس ظاهرا مثل همیشه باید حرکت میکرد ، اما نگاه تلخ شاگرد راننده و راننده و ادا و اشاره بی کلامشان نگرانم می کرد 

هوا کم کم تاریک می شد 

ناگهان حس کردم مینی بوس لعنتی به راه افتاده در حالی که در این زمان هیچ مسافری به مقصذ نوشته شده از پلکان بالا نیامد دلهره ام بیشتر شد 

شاگرد راننده با خنده چندش اورش سمت من امد  

خوایت کنارم بنشیند 

با اعتراض ا راننده خئاستن حالا که نسافری نیست پیاده ام کند اما کمک راننده دست مرا گرفت که بنشینم میلرزیدم 

با مشت به شیشه کوبیدم انگار همه ادما مرده بودند فقط جیغ می کشیدم 

 برادرهام بقدری بی منطق بودن که اگر میشنیدند داستانم را بجای پیگری اول مرا می کشتند 

تنها تن کبودم بود انقدر مقاومت کرده بودم که نای نداشتم 

تنها چیزی که برایم ماند همان به اصطلاح عفافم بود

خدا نیروی عجیبی به من داده بود کیفم را برداشتم  مانتو ام را که دکمه هایش پاره شد ه بود روی هم کشیدم با هزار بدبختی به در مینی بوس که تقریبا استاده بود رساندم تا مدتی می دویدم

اما تا مدتها کابوس 

کابوس 

گاهی اوقات وسواس اینکه نکند در این تقلا خاک بر سر شده باشم 

من اینگونه با مردها اشنا شدم 

از همان روز تصمصم گرفتم روانکاو شوم  

بجای مردگریزی به علت ها برسم 

 

حالا جایگاهم خوب است 

مرد و زن فرقی برایم نمی کند 

از مهدکودک ها که سر می زنم 

تا دانشگاه محل های کار کارگاه ها 

سعی می کنم ارتباط خوبی داشته باشم 

و در این نوشته های روزانه ام هم از خودم می نویسم و از گذشته ام  و هم از کیس هایی که با انها برخورد می کنم  
تا شبی دیگر
بدرود

نظرات 6 + ارسال نظر
کامیشا جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:13 ب.ظ http://kamiisha.blogsky.com

سلام .امیدوارم در نوشتن وبلاگ موفق باشی . و البته موفق تر در زندگیت

ممنونم کامیشا جون
الیته باید بگم خانم دکتر کامیشا
تلاش من در کمک به همنوعان و هم داستان هایم هست و این برایم موفقیت محسوب می شود
تجارب و راهنمایی های افراد فهمیده و تحصیل کرده مثل شما دوستان برایم بهنرین همراهی است
به امید حل معضلات برای همه عزیزان کشورم
امیدوارم امتحاناتتون خوب بدید اما نفهمیدم امتحان تخصص هست یا دانشگاه دارید تخصص می خوانید اگر هست تخصص شما چیه خانم دکتر

علی شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ق.ظ http://www.tavahomat67.blogfa.com

سلام
با خوندن این اتفاق تلخ واقعا حالم بد شد
لعنت به این هوس...
آدم میترسه از عمق وجودش گاهی می ترسه از این مردم...

مقدار زیادی از این هوس از شرایط بد اجتماع نشات می گیرد
هنوز گهگاه کابوس می بینیم
اما می دانم هم اکنون در اینجا مشاه دبروز من در حال اتفاق هست
دوست دارم با کمک دوستان به کمک این اسیب دیده ها برسیم
ممنون از همراهیتون

ربولی حسن کور شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:10 ق.ظ http://www.rezasr2.blogsky.com

سلام
از اتفاقی که براتون افتاده واقعا متاسفم
کاملا مشخصه که این حادثه (شاید بهتره بگم فاجعه) چه تاثیری روی شما گذاشته
هیجان توی سطر سطر همین نوشته تون هم موج می زنه
اما خوشحالم که نوشتین حالا مرد و زن براتون فرقی نمی کنه
منتظر پستهای بعدتون هستم
موفق باشید

ممنون و متشکرم از هم حسی شما
واقعا همینطور ست که می گویید
هیجان استرس و ...اما کنار امدم تقریبا
واقعا فرقی نمی کند دوست دارم به آسیب دیده ها با دید رها و آزاد و بدون ذره ای پیش داروی کمک کنم

دکتر ژیلا شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ب.ظ http://drjila.com

درود
فرانک جان از آشنایی باهات خیلی خوشحالم.
یه شباهتهایی با هم داریم. من هم توی یه شهر گرمسیری که خیلی هم دوستش دارم به دنیا اومدم و البته اونجا بزرگ شدم. بچه ی چهارم خونوادم و 3 برادر و دو خواهر دارم.
خدا رو شکر که تونستی حفظش کنی. گاهی بعضی از مردها با گرگ هیچ فرقی نمی کنن. خدا واقعا کمکت کرده. اما بار روانی زیادی برات داشته
عزیزم الان روانشناس هستی؟
پیروز باشی و سلامت

خوشحالم از بابت نظرتون خوشحالم از شباهت
بعله حق با شماست انسانهای بد رو با موجودات مقایسه نکنیم
بیشتر به ابلیس می مانند
با اجازه اگر بشود گفت روانشناس
ممنونم که هستید و دل گرمیم می دید و همراهیم می کنید خانم دکتر ژیلا
نیازمند راهنمایی هاتون شما دوستان عزیزم هسنم

خاطرات یک آتش نشان شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:09 ب.ظ http://www.firemanney.blogsky.com

سلام
خوبین شما؟
ممنونم بابت نظرتون
محبت دارین شما.
آبتین

ممنونم از شما

رها دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:12 ق.ظ http://toufan.blogsky.com/

سلام فرانک جان
باعث افتخار منه آشنایی با شما...
حتما" خودت از داستان زندگی من متوجه شدی انسان هرچه سختی بیشتری بکشه آبدیده تر میشه...
اتفاقی که تعریف کردی، دلخراش ترین و ناگوارترین اتفاق ممکنی هست که میتونه برای یک دختر بیفته...اما آفرین بر شما که از اون حس، یک پله ساختی... آفرین..کاری که من هم کردم....
به شما افتخار میکنم

رهای عزیزم
سال نو مبارک و نوروز شاد باش
واقعا قوی هستی و خیلی خوشحالم از آشنایی با تو دوست خوبم
امیدوارم که همیشه بر مشکلات فائق بشی
منم به وجود هوطنای خوبی مثه تو افتجار می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد